حرف دل



خداوندا به دل نگیر.
گاهی هراز گاهی اگر،‌ دل درماندهٔ بی درمانم هوای غیر تو را میکند. دل است دیگر، نمی‌فهمد!.
به دل نگیر اگر روزهایم را بی تو می‌گذرانم
کلی رفیق دارم فراموش کرده ام تو تنها و بهترین رفیق واقعی منی!
رفیق نیمه شب هایی که تنهایی دلم را به درد می‌آورد و تو نزدیک تر از هر نزدیکی.
رفیق بچگی هایم.رفیق شفیق روز های بیچارگی و درماندگی.
به دل نگیر. این دوستان و آشنایان هم خیلی زود، میروند و تنهایم میگذارند تجربه گفته. و من باز میمانم و تو.و چه خوب است این تنهایی
فقط خودم و خودت و پروانه و شمع.
مهتاب و شمعدانی های گوشه حیاط و ماه و تو!
و چه مراعات و نظیر زیبایی!
.خداوندا به دل نگیر!.
خیلی بَدَم اما عجیب دوستت دارم.
عجیب
ذکر خیرت همیشه بر دلم جاریست همیشه!.
. آنِ تو ام، مرا به من باز مده!.

#محمدعلی_حجت


. لحظه ها ، لحظه ها و لحظه ها
هر لحظه، هر دقیقه، هر ثانیه، همه و همه منتظر اند.
منتظر تر از هر منتظرند!.
قرار است کسی متولد شود؛ کسی که امید هر ناامیدی ست.
کسی که قرارِ هر بیقرار است!.
نمیدانم کیست! ولی هر که هست، کار همه دست اوست، همینقدر را میدانم!.
همینقدر را میدانم، که بدون او دیگر عشق و امید معنا ندارند، اصم مطلق میشوند، گنگ تر از هر گنگ!.
بدون او جهان، ناقص است!
بگذریم.
هر گاه حالم از این دنیا سر تا سر نفرت، بهم میخورد، به او فکر میکنم، با خودم می‌گویم، من هم معشوقی دارم!.
هر گاه فکر بعضی ها، فکر فردا و فردا ها حالم را میگیرد، به آن دلدار فکر میکنم، خدا میداند خیالش چه شیرین است، شیرین تر از قند و عسل. 
کاش بتوانم روزی، لحظه ای، وهله ای، خواب و رویایی، ثانیه یا صدم ثانیه ای، رخ زیبایش را ببینم! صد کاش و ای کاش!.
بتوانم سرم را روی پایش بگذارم و همینطور برایش حرف بزنم، برایش بگریم.
خیلی کارها با او دارم! میخواهم برایش از آرزوهای دور و درازم بگویم، از بغض ها و آه هایی بگویم که پشت قلبم سال هاست گیر کرده اند!. از خودم برایش بگویم! برایش یک فنجان چای تلخ بریزم و با او بخندم! وای که چه لحظه ای شود، آخر میشود؟!
میشود، روزی.
و آن روز دیـــگر روزی است. گویند آدینه روزی است؛ بعد از سحرگاهان، بعد از العفو های نافله شب خوانان، میان رکن و مقام. آن روز عجـــب روزیست!.
دیگر ظلم و جور، فقر و فلاکت، فسق و فجور اینها و بیش از اینها، بی معنی میشود.
فقط کافیست آن روز برسد.
آن روز عجب روزی است!. 


#محمدعلی_حجت


به نام. خودش میداند.



امروز هنوز اذان صبح نگفته اند
زندانی شدیم زندانی حضرت عشق و عین عشق!
اینجا خیلی چیزهای عجیب و غریب می‌بینم
پسری را میبینم که اگر در کوچه خیابان او را می‌دیدم می‌گفتم، استغفرالله!!
عجب پسر لاابالی ولی الان. همین الان ساعت ۳ و ۱۸ دقیقه، خدا شاهد است دارد نماز شب میخواند.
سرم دارد می‌ترکد!!!! اخر مگر می‌شود. آدم اینقدر اهل دل؟!!!
حال. حال عجیبی است بعضی ها گوشه این مسجد تسبیح به دست 
از تعجب دهانم باز مانده بود با خودم میگفتم، اینها خواب ندارند؟؟؟
زندگی ندارند
گویی خودشان را اسیر عشق کرده اند.
گوشه ای کسی را می‌بینیم با گوشی موبایلش دارد دعای عهد گوش می‌دهد و آرام آرام زیر پتویش می‌گرید.
آری این است این است راز و رمز با عشق بودن
اینجا همه چیز زیر سوال رفته قوانین فیزیک و منطق و. اینجا جای عجیبی است.
(خاطرات اعتکاف امسال.)
#محمدعلی_حجت


نمیدانم چرا اینطوری شده ام!
کلا باران که می‌بارد، حال دلمان به هم می‌خورد.
نمی‌فهمم چرا اینطوری میشوم. اصلا یهو همه خاطراتت، همه حرف هایی که در ته قلبت مانده، همه و همه یهو زنده می‌شوند.
یهو همه حرف هایی که دلت میخواهد بزنی و از خاطر برده ای، یهو، همه و همه، زنده می‌شوند.
کاش دیگر باران نبارد!.
یا لااقل اگر می‌بارد،.
آرام ببارد!. مراعات دل خسته مان را بکند. اخر گوشه دلمان کودکی، خواب رفته!
کودکی که خیلی خسته است.
خسته از زندگی
از دنیا با هر چه دارد و ندارد.
کودکی . خسته. خسته تر از آنکه بگوید چه شده!
حال خدایا! با این کودک خسته. آرام رفتار کن!.
دلش گرفته.
آنقدر خسته است. که دیگر نمی‌تواند کلامی بگوید.
حتی کلمات و الفاظ هم، نمی‌توانند جلوی خستگی این بچه، قد علم کنند!.
چه سخت است. خستگی که نمی‌دانی عاقبتش چیست!.
چه قدر سخت بنشینی یکی دو ساعت با یک نفر حرف بزنی. که حرفت را نمی‌فهمد.
چه سخت است!.
اَه.
ولش کن. حال متن نوشتن هم ندارم!
آنکس که اهل دل باشد. حرف دلت را بفهمد. نگفته هم می‌فهمد.
پس بگذار ناگفته ها. ناگفته بماند.
فقط همین را بگویم.
آن کودک. خیلی خسته است. فقط یک نفر حرفش را میفهمید. که او هم، نمی‌فهمد!.
حال او مانده و دنیایی از خستگی!!
کاش روزی. کسی بیاید و بردارد. از اهل زمین خستگی و غم ها را


#محمدعلی_حجت


✨ ‌به نام امید شب های تار. ✨


چه سخت است شب ها را تا صبح گریستن.
چه سخت است، نصف شب با صدای شلیک، پریدن.
◼چه سخت است. که بدانی هم سن و سالی هایت دارند در خانه هایشان، غذاهای خوشمزه میخورند اما تو داری گوشتی که ده سال تاریخ انقضایش گذشته میخوری، چه سخت است!.

چه سخت است که بدانی هم سن و سالی هایت مشغول تفریح و گردش و عشق و حال هستند اما تو اینجا کارَت شده خیره شدن به دربی که باز شود و نمی شود!.
چه سخت است.
❌ روز ها فحش ناموس شنیدن و دست های بسته و اسم های خسته و قلبی شکسته، چه سخت است!.

چه سخت است شب بوسیدن عکس امامت، و صبح چون ببینند عکس او داری به راهت، بوسه گرفتن تازیانه از لبانت، آه. چه سخت است!.

چه سخت است یواشکی دعای کمیل را خواندن، آنهم با صدایی خیلی آرام که مبادا سربازان باخبر شوند. چه سخت است!.
که نمیتوانی حتی یک داد بزنی.

چه سخت است عزیز ترین رفیقت را جلوی چشمت شکنجه دادن و تو. فقط میتوانی بگریی. چه سخت است.
اما نه .
صدایی می‌شنوی که میگوید پسرم قوی باش! قوی.
صدای مادرت است که با دنیایی ارزو؛ دنیایش را به باد داده است.
مادری که چه سخت رادیو به دست از این طرف اتاق به آن طرف اتاق راه میرود و منتظر خبری است. از دنیایش. از پسرش.

♨چه سخت است حال پدری که نیمه شب بلند میشوند، انگشت به دهان دور خانه راه میرود و میگوید آیا الان پسرم خوابیده؟؟ نخوابیده؟؟ در کدام اسارت خانه اسیر شده؟؟ وای که چه سخت است.

و چه سخت است چشمان لرزان مادر خسته دلی که خیره مانده به دری. و با صدایی خسته و لرزان و بغض آلود. میگوید: آخر می‌شود. میشود زنده بمانم و بار دیگر پسرم، پاره تنم را ببینم؟
و چه سخت است.
آینده ای که نمی‌دانی چیست

#محمدعلی_حجت 
#به_یاد_انها_که_رفتند_تا_بمانیم .


به نام نزدیک ترین دوست.


دوستی داشتم بسیار صمیمی

روز ها؛ زنگ ورزش به جای فوتبال و اینها. با هم صحبت میکردیم، گپ و گفتی واقعا دوستانه. از صحبت کردن با او لذت می بردم.

به خاطر او روز ها به #مدرسه می آمدم!.
هرگاه که حوصله ام از درس سر می رفت به امید او ادامه میدادم.
شبم را به امید او صبح میکردم.
اصلا یک لحظه هم نمی توانستم فکر نبودنش را حتی تصور کنم.

تا آنکه. نمی دانم چه شد. من چند روزی سراغش را نگرفتم. بین خودمان بماند از او غافل شدم. نمی فهمم. من از او دور شده ام یا او از من.
نه. امکان ندارد. او کریم تر از این حرف هاست.

تو بگو. جوابم را میدانی؟.
تازگی ها دیگر جوابم را نمی دهد ):
وا مانده ام!

.چند روز پیش اگهی یافتم. سگی گم شده!!! صاحبش ۱ میلیون مژدگانی وعده داده بوده.
این آگهی را که دیدم، ناگاه یخ کردم!
بدنم لرزید.
صدایم می لرزید

با خود گفتم: آخر من هم #گمشده ای دارم
یک دوست قدیمی. بسیار #قدیمی.
اما از این پول ها ندارم بدهم.
مژدگانی که دارم این است:
خودم! تمام خودم!
#وجودم را حاضرم #مژدگانی بدهم. اخر او ارزشش بیش از این حرف هاست.

اینهم نشان او:
چشمانی به بلندای #آسمان.
قرابتی از جنس رگ گردن!.
وجهی مثل قرص #ماه!
دلی دریایی.
و مهربانی، همچو #باران.

دل من هم گمشده ای دارد.

#محمدعلی_حجت


چه قدر #خوب است که:
#دوست باشیم و دوست بداریم، همه دوستانی که دوست میدارند تا با ما دوست باشند.
سکوت نکنیم، بگوییم #بخندیم. اخر انها را جز ما دگر چه #امیدی است جز خدا و ما؟ وانها #مسرور اگر ما گوشه چشمی بیندازیم به آنها.
نه. اشتباه نکن. #گدایی_محبت نمیکنند؛ سرمان #منت مینهند، وگرنه چه کسی محتاج خلق بی سر و پای خدای تمام اراده و سر است؟ یا دریای تمام قد #خروش مگر مُرد از بی بارانی؟ .
دلتان شاد و لبتان خندان به این دنیای پست تمام بغض و نفرت.
__________________
#محمدعلی_حجت
❤️ #دلنوشته



به نام خدای بچگی هامان


. یادش یخیر. بچه تر بودیم، چه ایامی داشتیم
یادت هست؟ . مینشستیم یکی دو ساعت با گل و لای، خانه ای میساختیم بعد به یکباره به کل خانه لگدی میزدیم، خرابش میکردیم و میخندیدیم. بزرگتر ها با خودشان میگفتند این بچه ها چه نفهمند! یک ساعت خانه درست میکنند بعد یکدفعه خرابش میکنند.
نمیدانستند ما خردمندترین انسان های روی زمینیم، ما به دنیای کثیف و پست بزرگتر ها میخندیدیم، ما میخندیدیم که چگونه حرمت یکدیگر را به خاطر تکه ای اجر میریزند، ما فطرت پاکمان را به خود یاداور میشدیم، یادراور میشدیم که نکند به خاطر خانه ای یکدیگر را فراموش کنیم.
یادت هست؟.در حد مرگ یکدیگر را میزدیم با هم قهر میکردیم حتی تا روز قیامت هم وعده میدادیم که قهر باشیم اما دل عاشقمان طاقت نمی آورد. بعد از دقایقی گوشه چشمی به هم می انداختیم دوباره اشتی میشدیم، یکدیگر را بغل میکردیم، اشتی میکردیم اشتی اشتی.
نمیدانم چرا امروز، دلم هوای بچگی هایم را کرده. دلم برای خودم تنگ شده. چه موجودات معصومی بودیم حیف قدرمان را ندانستند. چه دل نورانی و داشتیم.

بیا دوباره بچه شویم. دوباره همانطور با یکدیگر حرف بزنیم. با همان چشم ها. میتوانی؟. میتوانی دوباره با همان چشم ها به دیگران نگاه کنی؟ میتوانی؟
. برگرد. برگرد.

#محمدعلی_حجت


به نام خداوند بخشنده و مهربان.


(این متن به مناسبت اربعین حسینی ۱۴۴۰ نوشته شده است.)

آمده بودند. از راه های دور. پیاده، اکثرشان سه روز در راه بودند.

دوربین ها، رسانه ها؛ دنیا، وا مانده است!.

نوری که هر کار هم بکنند، خاموش نمیشود. خورشید را مگر میشود خاموش کرد؟

تقویم ها آنروز ایستاده اند. نفس نفس میزنند، قلب میخواهد از سینه بیرون بجهد، از اوج شور و شوق آن نور.

قدم ها، قدم ها و قدم ها. اشک هایی که از شور و شوق روی گونه ها میغلتند.

صدای برخورد اشک با زمین را میشنوی؟ صدای کوبنده ای دارد، اگر نمی شنوی. میشنوی. صدای نسیم و باد صبا را. نسیمی که خودش هم مجنون و شیدای آن نور است.

نور بی رنگ. زمین و زمان شیدای آن نور است، سنگ هم دلش غرق خون است، فدای آن نور است.

از عشق و محبت؛ میشنوی؟ صدای آن جوان رعنا را. چه عاشقانه میگوید: احلی من العسل.

در میدان توصیف آن نور، باید گفت:

عالمان، جاهل اند و شاعران عاجز. و سخنوران از زمین و آسمان کوچکی میکنند. کیست که مقام آن نور را درک کند؟ نوری فراتر از انکه در میدان فهم، جای گیرد. نوری است که در کالبد بشری، به امانت سپرده شده است.

حال تو بگو، آن چه نوری است؟

این چه جمعیتی است؟ پیر و جوان. زن و مرد. همه و همه، امده اند به بدرقه آن نور.



به نام عاشق ترین خالق


کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!.

می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!.

گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر.

کم کم بزرگ شدیم.

هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود. شاید هم من از او.

به قول حسین پناهی:

گر چه نزد شما تشنه سخن بودم

انکه حرف دلش را نگفت، من بودم.

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، دائم برای تو.

بگذارید، خاطره ای از کودکی ام برایتان بگویم:

کوچک تر که بودم، شاید ده، یازده سال سن داشتم، مشتری روزانه خانه یکی از اقوام بودم.

با دختر عمه ام بسیار صمیمی بودم؛ او گاهی با من درد و دل میکرد، البته من که بچه بودم، فکر کنم برای تخلیه خودش اینکار را میکرد!

با اینکه او از من بزرگتر بود، ولی هر دو بچه بودیم؛ در عالم زیبای کودکانه

همه چیز خوب بود، تا اینکه این موهای پشت لبمان سبز شدند!

کم کم، نگاه ها فرق کردند.

نگاه ها، نگاه های گذشته نبود، در پی چشم هایشان حرف هایی نهفته بود.

خلاصه؛ به زبان بی زبانی، به ما فهماندند، تو دیگر دادی بزرگ میشوی و.

ولی من هنوز همان بودم.

با همان نگاه ها.

با همان روح و نگاه.

ولی نمیفهمیدم، قضیه چیست؟.

. تا رسیدیم به جایی که دیگر کار، از کار گذشته بود.

کاش دوباره بچه میشدیم با همان حال و احوال؛ با همان عشق و ایمان؛ با همان.

.حالا روز ها مینشینم و شب ها به تو فکر میکنم، به همان تو. همان تویی که زمانی از من بودی و من از تو. ولی حالا.

. فقط کافی است کمی عاشق باشی. عاشق آنکه خود عشق هم عاشق اوست!.

کار ندارم که هستی یا چه هستی. پیرو چه دین و مسلکی هستی. شیعه هستی یا سنی؛ صوفی، حنفی، مسیحی، بودا. اصلا لاییک هر چه هستی. فقط کمی عاشق باش.

همان عشق، کارت را راه می اندازد.

عاشق آنکسی باش، که سنگ هم عاشق اوست! اشک هایی که چه عاشقانه می بارند بر سرزمین دل.

عاشق آنکسی باش، که پروانه و شیر و پلنگ. رنگین کمان و باد و توفان. سر و زر و دل و جان، عاشق اوست.

حالا که فکر میکنم، این بود آن گمشده ام. آری همین بود. همانکه گفتم، گاهی دلم برای خودم تنگ میشود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها